ماجرای کوه قاف و عشق های رنگی


ماجرای کوه قاف و عشق های رنگی :


پسر جوانی عاشق خانم زیبارویی شده بود ، اما از بخت بد نه رویش میشد قضیه را به دختر خانم بگوید نه جرات داشت با پدر و مادرش صحبت کند.

او روزها کنار پنجره ی خانه شان می ایستاد تا دختر جوان ، خرامان خرامان از کوچه  رد شود و به سوی دانشگاه برود. دلخوشی اش این بود که روزی یک بار دختر را وقت رفتن به دانشگاه ببیند و روزی یکبار هم هنگام برگشتنش.  خدا خدا میکرد دانشگاه ها به این زودی ها تمام نشود و دخترک فارغ التحصیل نشود .حتی آرزو میکرد که دخترک چند واحد درسی را بیفتد تا او همانطور صبح و عصر تماشایش کند. پسر عاشق از عشق دختر جوان نه خواب داشت نه خوراک ، نه سرکار می رفت نه درس می خواند. کم کم لاغر و استخوانی شد. پدر و مادرش هم هر چه به او می گفتند آخه بچه چه مرگت شده؟ چرا صبح تا شب ور دل ما نشستی و از جلو پنجره تکان نمی خوری؟ پسرک حرفی نمی زد.

آن قدر این روزهای سخت تکرار شدند تا پسر بدبخت فشارش افتاد . زارو نزار رفت توی رختخواب. پدر و مادرش رفتند دکتر آوردند. دکتر چند تا آمپول و سرم برای جوانک تجویز کرد و پدر و مادر آن ها را به پسرشان تزریق کردند، اما مگر درد عشق با سرم و آمپول خوب میشود؟ جوانک هیچ فرقی نکرد. بدتر هم شده بودمشتی پوست و استخوان . پدر و مادر جوانک رفتند چند تا دکتر دیگر هم آوردند. حتی دست به دامن چند روان شناس و دعا نویس و منجم و جادوگر و مرتاض هم شدند، اما هیچ کس از بیماری جوان سر در نیاورد که نیاورد.

پدر و مادر مانده بودند معطل که دیگر به دامان چه کسی آویزان شوند. تا اینکه یکی از اقوام دورشان گفت : من شنیدم پشت کوه قاف پیرمردی زندگی میکند که همه ی دردها را میشناسد و داروی همه شان را می داند.

پدر خانواده در عین حالی که به بخت و اقبال خودش فحش می داد بار و بندیلش را بست و راهی سفر شد . او با هواپیما خود را به کوه قاف رساند و آنجا یک اسب کرایه کرد و کوه را دور زد . دقیقا پشت کوه قاف یک پیرمرد یک لاقبا نشسته بود که وضع خودش بدتر از جوانک بود. او وقتی پدر خانواده را دید گفت : ای مرد غریب اینجا چه میکنی؟ پدر جواب داد: راستش آمده بودم تو را ببرم اما حالا پشیمان شدم ، چون اینطور که پیداست ، ده دوازده تا دکتر باید بیایند خودت را درمان کنند. پیرمرد گفت من درد جوان تو را می دانم. پدر گفت راست می گویی؟ حالا که این طور شد باید با من بیایی.

 پدر خانواده با هر بدبختی و ترفندی بود پیرمرد را بلند کرد، انداخت روی اسب و راهی خانه کرد.  بعد از گذشت چند روز و چند شب پیرمرد و پدر به خانه رسیدند. پدر خانواده پیرمرد را یک راست برد بالا سر جوان پیرمرد تا جوان را دید گفت: او عاشق شده. درد او درد عشق است. پدر و مادر جوان با تعجب گفتند: راست می گویی؟ ما را ببین که چه قدر ساده بودیم. فکر می کردیم بچه مان از این چیزها سر در نمی آورد.

پدر خانواده گفت: ببینم آمیرزا حالا میتوانی بگویی او عاشق کی شده؟

پیرمرد نبض جوان را گرفت و به مادر خانواده گفت: اسم یک یک دختران محله را با صدای بلند بگو.

مادر نام یکی یکی دختران محله را گفت. او وقتی به نام آن دختر دانشجو رسید یک دفعه نبض جوانک محکم تر تپید. پیرمرد گفت: خیلی خوب معلوم شد که پسرتان عاشق کی شده، بروید آن دختر را بیاورید.

پدر و مادر رفتند آن دخترک را نزد پیرمرد آوردند. پیرمرد اول جوانک را به اتاق برد و کلی با او صحبت کرد و گفت: ببین جوان! کسی که این حرف ها را به تو می زند یک آدم ساده نیست. یک پیرمرد جهان دیده است. من به اندازه ی موهای سر تو و بابات عمر کرده ام. عشقی که تو به این دختر پیدا کرده ای یک عشق ظاهری است. آب و رنگ است. تو به جای ظاهر باید دنبال باطن باشی. خودت را معطل این عشق های الکی نکن. این عشق ها بعد از دو سه سال تمام میشود و از این همه هیجان و عاطفه فقط چند تا بچه و کلی قرض و قوله با یک زن غرغرو برایت می ماند. پند مرا گوش بده و به کار گیر.

پیرمرد آن قدر گفت و گفت تا حرف هایش در دل جوان اثر کرد. جوان از اتاق بیرون آمد و به پدر و مادرش گفت: پدر و مادر من متحول شدم. لطفا برای من غذا بیاورید. خیلی گشنه ام. دیگر هم دنبال عشق نیستم.

پدر و مادر خوشحال شدند سریع دویدند هر چه خوراکی توی خانه بود آوردند ریختند جلوی جوانشان کمی هم اسفند برایش دود کردند و بعد خدا رو شکر کردند. پیرمرد جهان دیده بعد از جوانک، دخترک را به اتاق برد و برای او هم صحبت کرد، اما هیچ کس نفهمید که او به آن دخترک از همه جا بی خبر چه گفت؟

چند هفته گذشت. یک روز جوانک کنار پنجره ی خانه شان ایستاده بود و کوچه را تماشا میکرد و به این می اندیشید که چگونه میتواند از عشق های رنگی خلاص شود و به جریان اندیشه بپیوندد . یک دفعه چشم هایش از تعجب گرد شد. او وسط کوچه همان دختر جوان دانشجو را دید که دستش را در دست آن پیرمرد جهان دیده گره زده بود و داشتند با هم گل می گفتند و گل می شنیدند. پیرمرد تیپ اسپرت زده بود و بوی ادکلنش تمام کوچه را پر کرده بود. آن ها وقتی از جلوی پنجره ی خانه جوانک رد شدند، پیرمرد، نامردی نکرد و یک زبان گنده هم برای جوانک درآورد!!!!.


داستانک طنز از کتاب وام دماغ ، نویسنده: سید سعید هاشمی . ( با اندکی تغییر).

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد